اليسای نازماليسای نازم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
مامان فیروزهمامان فیروزه، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
بابا اسیبابا اسی، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

الیســا پری کوچولوی مامانی

happy valentine day«آتلیه مامان فیروزه»

عشق کوچولوی ما روز عشق مبااااااااااارک...      I love you pmc   عروسکم از بین  ۴۵تا عکسی که ازت انداختم این  چندتا رو انتخاب کردم اون عروسکی هم که توی عکسا کنارته اولین هدیه ی ولنتاین من به  بابا اسی بود زمانی که با هم دوست بودیم یادش بخیر... همسر گلم  به تو هم تبریک میگم انشاالله عشقمون به هم  هیچ وقت کم نشه عاشقتونم عزیزم برات پست تبریک ۱۷ ماهگیتم نذاشتم زودی برات میذارم بوووس     ...
26 بهمن 1393

نه بابااااااااااااا...

عشقولیه مامانی چند روز پیش دوربین دستت بود داشتی باهاش بازی میکردی منم مشغول تماشایtvبودم بعدشم رفتی با اسباب بازیات مشغول شدی منم دیدم دوربین روشنه افتاد یه گوشه برداشتم خاموشش کنم که همین طوری رفتم سراغ دیدن عکسا با کمال تعجب دیدم حدود ده تایی از خودت عکس انداختی واااااای دلم غش کرد کی تو این قد بلا شدی الیسا؟؟؟بیشترش تار شده اما دلم نیومد پاکش کنم قربون دخمر زرنگم برم   اینم دخمر خودشیفته با صورت کثیف اولین عکاسیه زندگیت که سوژه هم خودتی عزیز دلم عاشقتم خدا جون ممنون واسه وجود دخمرم ...
24 بهمن 1393

بعد ۱۶روز غیبت ما اومدیم...

سلام دخمر ماهم،عروسکم،نانازمامانی سلام به دوستای گلم شرمنده که نگرانتون کردم امان از دست لاین و وایبر و...که حسابی تنبلم کردن باعث شدن که وبلاگمو دیر آپ کنم اما کلی عکس از این روزامون هست که به مرور میذارم  عاشقیم این روزا با الیسا جونم زیاده بزرگ شده و هزار ماشالله با درک و فهم .خلاصه منو پدرش داریم حالشو میبریم احسنت به مادری که الیسا رو زاییده میرم سراغ عکسا این  عکسا مربوط به دیروزه که با بابایی رفته بودیم  سر ساختمون توی خلیل شهر خیلی با صفا بود اینجام داشتی  به مرغ و خروسا علف میدادی از روی زمین میچیدی میبردی سمتشون اونام وقتی با نوکاشون از دستت میکشیدن کلی جیغ میکشیدی و ذوق میکردی...
23 بهمن 1393

متفرقه های :-)

این عکسه شب شهادت امام رضاست که خونه ی بابا بزرگم مراسم حلیم زنی بود این پسر فامیله ه گیر داده بود به پرنسسم همش ماچش میکرد چشم بابا اسی روشن مامان قربونت     عاشقتم تمومه دنیامی  با بابایی رفتیم  سر  ساختمونی که تازه تموم کرده هر پروژه که تموم میشه منو شما رو میبره تا نشونمون بده  آخه ما مهندس ناظریمممممم جز اونایی که خارج شهره. نور آفتاب  میخورد به چشای نازت  بدت میومد اخم نکن میترسم دوست دارم دخمر شیرین تر از عسل...       ...
4 بهمن 1393
1